دلم گرفت....
دیشب بازم دلم گرفت..
دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم می زاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...
نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم:درد؛کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟
همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....
دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.
همون شب دلم برای سهراب گرفت...
که چه معصومانه و پر درد گفته بود:
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به شب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت...